پینه دستان

پینه دستان


یک؛ تهران- تقاطع نواب، آزادی- خیابان

کودکانی که پسوند نامشان با کار همراه می‌‫شود، هیچ کدام به خواست خود خیابان را انتخاب نمی‌‫کنند. سوای آن عده که هنوز خیلی مانده تا به سن کار برسند و کار می‌‫کنند، کم نیستند نوزادهایی که آینده از آن‫‌ها کودکان کار و خیابان اگر نگوییم، کودکانی با آینده نامعلوم خواهد ساخت. آینده‫ ای که با مناسبات خاص و پیچیدگی‫ های جامعه طبقاتی‫ اش، شاید بگوید: کاش این کودک هم مثل پدرش بادبادک فروش می‌‫شد.‬‬‬‬‬‬‬‬

اگر توی خیابان‫ های شهر ببینی‫شان و زود رد نشوی و لحظه‫ ای بایستی و حتی کلمه‫ ای با آن‫‌ها حرف بزنی می‌‫فهمی که کار را وظیفه خود می‌‫دادند، عادت کرده‫ اند که توی خیابان باشند و خود را با کودکان سواره و پیاده‫ ای که هیچ شباهتی به آن‫‌ها ندارند، مقایسه نکنند. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

می‌‫بینمش. هر روز همین جاست. از کنارم می‌‫گذرد، لبخند می‌‫زند و می‌‫رود تا خودش را لابه لای ماشین‫‌ها گم کند. می‌‫گویم عکس بگیرم باز می‌‫خندد. «حرف بزنیم»؟ جوابی نمی‌‫شنوم. ‬‬‬‬‬‬‬‬

دختری که نمی‌خواست با من حرف حرف بزند تنها نیست. با مادر و خاله‫ اش آمده ‫اند. یک خواهر بزرگ‫‌تر از خودش هم دارد و یک برادر کوچک‌تر؛ امیرعلی. ‬‬‬

مادر خانواده می‌‫گوید دو دختر دارد یک پسر. می‌‫گوید: «گل فروش چهارراه هستم». از ساعت دو می‌‫آیند و تا تاریک شدن هوا می‌‫مانند. وقتی می‌‫پرسم کجا زندگی می‌‫کنید، می‌‫گوید: «سمت لب خط». می‌‫گویم لب خط کجاست؟ می‌‫گوید: «بین ارج و خراسون». ‬‬‬‬‬‬‬‬‬

خاله بچه‫‌ها که از مادرشان کوچک‌تر است وقتی می‌‫خواهم عکس بگیرم بلند می‌‫شود. مادرشان هم می‌‫گوید که صورتش توی عکس‫‌ها نیافتد. شوهرش هم کار می‌‫کند. می‌‫گوید بادبادک می‌‫فروشد. می‌‫گویم راضی هستید؟ می‌‫گوید: «چه کار کنیم دو تا بچه مدرسه‫ ای، یک نوزاد». ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

این‫‌ها می‌گویند اهل مشهد هستند. می‌‫گوید دوازده سیزده سال است که در چهارراه کار می‌‫کنند، پیش از این‫که بچه‫ دار شوند. حالا دختر‌هایش مدرسه هم می‌‫روند: یکی کلاس پنج است و آن یکی که رفت؛ چهار. اصرار دارد که از پسرش عکس بگیرم و بعد قربان صدقه پسرش می‌‫رود. ‬‬‬‬‬‬‬

می‌‫رود و دیگر دوربین هم هرچه قدر خودش را زوم می‌‫کند، نمی‌‫تواند پیدایش کند. گل‫ های زرد و قرمز نوار پیچ شده که توی هوا، روی خطوط عابر پیاده و بین ماشین‫‌ها راه می‌‫روند و‌ گاه خودشان را از پنجره ماشین‫‌ها عبور می‌‫دهند و التماس می‌‫کنند که ما را بخرید، توی حافظه‫ ام مانده‫ اند. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

دو؛ تهران- گیشا- پل عابر اسمش محمدرضاست. شانزده سال دارد. می‌‫گوید کلاس ششم است. مادرش در پمپ بنزینی که‌‌ همان نزدیکی‫ هاست می‌‫نشیند؛ خودش می‌‫گوید. شب‌ها هم دو تایی توی پارک می‌‫خوابند. ‬‬‬‬‬

از مشهد آمده‫ اند. نمی‌‫داند از کی. می‌‫گوید پدر ندارد. می‌‫پرسم مدرسه می‌‫رود و می‌‫فهمم که کلاس ششم است. نمی‌‫دانم راست می‌‫گوید یا... ‬‬‬‬‬‬‬‬

از محمدرضا برای عکس گرفتن اجازه می‌‫گیرم. اجازه می‌‫دهد و مثل باقی بچه‫‌ها هیچ اصراری ندارد که فال بخرم. چیزی هم نمی‌‫پرسد. مژه‫‌هایش را که سیاهند و بلند، روی همه سیاهی‫ های شهر می‌‫بندد و آن‫‌ها را سیاه‌تر می‌‫کند. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬

سه؛ تهران- ولیعصر، نرسیده به جمهوری- خیابان جمهوری از دور می‌بی‫نمشان؛ جمعیتی که نشسته‫ اند پای بساطی که دو کودک برپا کرده ‫اند؛ وسط دود و بوق ماشین و اتوبوس‫‌ها و آدم‫ هایی که مدام به یکدیگر تنه می‌زنند. ‬‬‬‬‬

دو برادرند؛ علی و محمد. علی دوازه سال دارد؛‌‌ همان که ایستاده؛ پسر زیبایی است، دندان‌های سفید درشت دارد و چشم‫ های براق. مدرسه نمی‌‫رود اما می‌‫گوید شش کلاس سواد دارد.‌‌ همان نورآباد رفته. مادرش نورآباد مانده و او با برادر و پدرش به تهران آمده‌اند تا کار کنند. ‬‬‬

محمد یک سال از علی بزرگ‌تر است. او حواسش تنها به کار است؛ ماهرانه و مردانه. می‌‫خواهد پولدار شود شاید هم دارد وظیفه‫ اش را به عنوان برادر بزگ‌تر انجام می‌‫دهد. اصلا با من حرف نزد. ‬‬‬

علی ژست نمی‌‫گیرد تا من هستم راست ایستاده به دوربین نگاه می‌‫کند و می‌‫خندد می‌‫ترسم مزاحم کارشان باشم. می‌‫پرسم توی این خیابان بچه‫ های دیگری را هم می‌‫شناسد که کار کنند؟ می‌‫گوید؛ همه آدم بزرگند، توی این خیابان و خیابان‫ های اطراف فقط ما بچه ‫ایم و من خیالم راحت می‌شود وقتی می‌‫فهمم که می‌دانند هنوز بچه‫ اند... ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

گزارش و تصاویر از «آساره کیانی»

ادامه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: احسان سهرابی ׀ تاریخ: یک شنبه 9 / 8 / 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , www.pinehdast.ir.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com